لحظه اي مكث و كمي انديشيدندر اين دنياي بي حاصل چرا مغرور ميگردي / سليمان گر شوي آخر،نصيب مور ميگردي به دنيايي كه مردانش عصا از كور ميدزدند / من از خوش باوري آنجا محبت جستجو كردم عصا گر خم شود هر دم به گوش پير ميخواند / مگر در خواب بينيد بار ديگر نوجواني را نظر كردن به درويشان بزرگي كم نميگردد / سليمان با همه حشمت نظر ميكرد بر موران وفاي شمع را نازم كه بعد از سوختن هر دم / به سر خاكستري در حسرت پروانه ميريزد در رفاقت با وفا بودن شرط مردانگيست / ورنه با يك استخوان،صد سگ رفيقت ميشوند اگر كم سو شود چشمي،بار عينك ميكشد بيني / ز بيني بايد آموزي ره همسايه داري را خنده بر لب ميزنم تا كس نداند درد من / ورنه اين دنيا كه ما ديديم،خنديدن نداشت من از روييدن خار سر ديوار دانستم / كه ناكس كس نميگردد،بدين بالا نشينيها هر خطا از چشم آید ، عذر میخواهد لبت / تلخی بادام را شِکَر تلافی میکند تا تواني در جهان يكرنگ باش / قالي از چند رنگ بودن،زير پا افتاده است کوه از بالانشینی رتبه ای پیدا نکرد / جاده از افتادگی از کوه بالا می رود برچسبها: درجهان يك رنگ باش
+ نوشته شده در جمعه بیست و دوم آذر ۱۳۹۲ساعت 0:0  توسط زهرا قلي خاني
|
|